داستان بلند ادبی



سکـــوتِ مــُبهَمی شهر رافراگرفت، کمــی بعد صدایِ پارسِ سگی وِلگـرد و پیــر سُکـــوت را جـــِر داد، سپس صدای جارویِ کارگر شهرداری که تن خیابان را نوازش میکرد بگوش رسید، پیرمرد رفتگر مسیرِ هرخیابان را همچون کاغذی خـــطدار از بالا به پایین ،خط به‌خط بانوک جارویِ بلندش مرور میکرد و پیش میرفت. گربه‌ای سیاه زیرِ شاخه‌ی لرزانِ بیــــد بروی شانه‌ ء دیوار چُـرت میزند! در خواب، لانه‌ی رویِ شاخسار پیچکِ یاس را میبیند که ماهیِ سـُرخِ درون حوضچه بجای پرستوهای سابق

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ روستای قشلاق Sonia بـیمه عـمـر و تـامـین آتــیه پاســارگـــاد Stacy کانن فروشگاه سایت بلاگ بیست Michael فروشگاه محصولات تازه فروشگاه لوازم خانگی لواخ وبلاگ گروه هنر شهرستان نجف آباد